بی تو ای دوست در این کوی دویدن تا کی
خون دل خوردن و واپس نگریدن تا کی
به گلوی نی هجر تو دمیدن تا کی
نازنین طعنه ی اغیار شنیدن تا کی
تو چه دانی که به من بی تو چه سان می گذرد
گویی از کالبدم قوت جان می گذرد
رفتی و با دگران باده ی رندانه زدی
جام ها بی خبر از عاشق دیوانه زدی
هیچ دانستی ازین مه که به پیمانه زدی
آتشی شمع تو در خرمن پروانه زدی
با تو الحق سخن دوست نمی باید گفت
سخن آنچه که در اوست نمی باید گفت
نظرات شما عزیزان:
|